ایران

تاریخی

ایران

تاریخی

تاثیر میترائیسم بر مسیحیت

بنام یگانه دادار هستی، آفریننده جان و خرد

در قرنهای ابتدائی پس از میلاد مسیح، میترائیسم رقیب بسیار جدی مسیحیت بود،  چرا که در آن زمان میترا تنها ناجی و نشان دهنده راه و آیین زندگی بود، بیگمان، بدلیل حضور موازی دو سیستم قوی دینی در یک زمان و در یکجا ، 25 دسامبر، روز تولد میترا، روز تولد«مسیح» شد و در همین جا نفوذ ایده های، میترائی به مسیحیت آغاز شد، افسانه تولد میترا و عیسی، چوپانانی که برای ستایش و پرستش نوزاد آمدند، مراسم غسل تعمید، جشن گرفتن عروج ، چون روز تقدیم شده به خدا، افسانه نان و شراب، عروج خدا در غالب انسان به آسمان، گواهی رستاخیز و جاودانی روح، برای دو سیستم مشترک گشت. ادامه مطلب ...

اندر حکایت شاهنشاهان ایران

 

خواجه نظام الملک :

از دشمنان دوست حذر گر کنی نکوست        با دوستان دشمن تو را دوستی نیکوست
از مردمان بر دو گروه ایمنی مباد                    بر دوستان دشمن و بر دشمنان دوست

 

 

اندر حکایت شاهنشاه بهرام گور

گویند که در روزگار شاهنشاهی بهرام گور وی را وزیری بود که شاهنشاه همه امور کشوری را به و
داده بود و خود از امور کشوری غافل شده بود . وزیر به فرمان شاهنشاه در تمامی امور دخالت می

نمود و نظرات خود را اعمال می کرد . بهرام گور خود نیز به شکار و تفریح مشغول شده بود و از امور

ایرانشهر غافل گشته بود . روزی به بهرام خبر رسانند که اوضاع ایران زمین بد است و مردمان و رعیتان ناراضی از کشور . بهرام اندیشید و ندانست که از مشکل از کجاست ؟ چندین روز در این اندیشه بود که منشاء ظلم و نارضایتی مردم را بیابد به همین جهت سر به بیابان گذاشت و مشغول قدم زدن شد
.

در راه به خانه دهقانی رسید و دهقان که بهرام را در لباس ساده و عامیانه ندیده بود وی را نشناخت وبا وی مشغول صحبت شد و سپس او را به منزل خود برد . بهرام از اوضاع رمه ها و گوسپندانش پرسید که راضی هستی یا خیر ؟ دهقان شروع به سخن گفت و اینچنین اوضاع را بیان نمود : من روزگاری بسیار رمه داشتم و سگی پاسبان آنان بود . وضع من بسیار خوب بود و رمه ها روزبروز بیشتر و نیک تر می شدند .
ولی پس از مدتی دیدم که رمه های من روزبروز کمتر می شوند و هیچ دلیلی برای آن نیافتم . چندین بار به کمین نشستم تا ببینم آیا دزدی آنان را می رباید ولی چون در این مکان هیچ اثری از دزد نبود خیالم آسوده گشت که دزد وجود ندارد . پس اندیشیدم که چگونه ممکن است گوسپندان کم شود ؟ پس از مدتها تلاش یافتم که سگ که نگهبان رمه ها است با گرگی ماده آمیزش کرده است و با او دوست شده است و زمانی که گرگ ماده با سگ من به تفریح می روند گرگی دیگر به گوسپندان من زده و آنان ر ا نابود میکند . پس دلیل بدبدختی خود را یافتم و سگ را بگرفتم و به دار کشیدم تا نقطه ضعف رمه ها نابود گردد . بهرام با دهقان بدرود گفت و از وی سپاسگذاری کرد و تیر شکار خود را به دهقان داد و گفت هر زمان که به شهر آمدی ه دربار شاهنشاه برو و این تیر را نشان بده

 

شاهنشاه بهرام از سخنان دهقان به شگرفی آمد و با خود اندیشید که اگر سگ حکم نگهبان رمه ها را دارد پس ما و دولت ما نیز حکم پاسبان ضعیفان را دارد و وظیفه نگهبانی از مردم به ماست . پس مشکل کشور را باید در خود بیابیم . . . پس به درون مردم رفت و اوضاع آنان را جویا شد و دید که بسیاری از مردم ناراضی هستند . بهرام فهمید که نبایستی به وزیر خود اینچنین قدرت می داد و کشور را به دست او می داد . به همین جهت وزیر را فرا خواند و به او گفت از چه روی به کشور ما اضطراب روا داشته ای و اوضاع ایران را آشفته نمودی ؟ ما به تو گفتیم که خزانه را برای وقتهای مبادا نگه داری ولی امروز خزانه خالی است و مردمان ناراضی ؟ تو پنداشته ای که من به تفریح و شکار هستم از وضع کشور ناآگاه هستم ؟
وزیر شرمسار شد و سخنی نگفت . چند روزی گذشت و بهرام زندانیان در بند را به پیش خود فرا خواند و از آنان پرسید که شما به چه دلیل امروز در زندان شاه هستید ؟

یکی پاسخ داد من برادری داشتم که توانگر بود و سرمایه بسیار داشت . وزیر سرمایه او را گرفت و وی ر ا بکشت . من به ظلم خواهی او برخواستم ولی امروز در زندان هستم
.
یکی دیگر گفت من باغی داشتم بزرگ و وسیع . روزی وزیر به باغ آمد و درخواست خرید باغ را داد . من نفروختم ولی وی به زور باغ را از من بگرفت و هیج پولی به من نداد . سپس مرا به زندان افکند
.
دیگری گفت من مردی بازرگانم و حرفه ام این است که از این شهر جنسی را خریداری میکنم و در شهر دیگر آن را به قیمت بالاتر می فروشم و درآمد اندکی از این راه به دستم می آید . روزی من مرواریدی خریدم و خواستم آن را در شهر دیگر بفروشم . وزیر شما به نزد من آمد و مروارید را از من گرفت و گفت برای دریافت پولش به دربار بیا . من چند بار به بارگاه آمدم ولی او پاسخی به من نداد و در نهایت در آخرین بار مرا زندانی کرد
.
دیگری گفت من پسر فلان رعیت هستم . وزیر ملک پدرم را گرفت و مصادره کرد و او را در زیر تازیانه

بکشت و مرا از ترسش به زندان افکند
.
بهرام چون این سخنان را شنید ستم وزیر بر او آشکار شد و روانه خانه وزیر شد
. وزیر را فرا خواند و او را به دست نگهبانان اسیر کرد . وارد خانه وی شدند و آنجا را جستجو کردند . در خانه او نامه ای دیدند که وی به دوستان خود نوشته بود و از آنان خواسته بود به پایتخت بیایند زیرا اوضاع دربار هرج و مرج است و هر مقدار که پول بخواهند میتوانند دریافت کنند . بهرام با دیدن این نامه خشم وجودش را فر ا رفت و وزیر را با هفده نفر از یارانش در میدان شهر گرد آورد .

سپس فرمان داد هجده چوبه دار در میدان برپا کنند . بهرام هر هفده نفر را با وزیر با دار کشید تا درس عبرتی برای دیگر وزیران گردد تا مبادا دیگران چنین خطایی را تکرار کنند .
پس از مدتها زن دهقان به وی گفت که به شهر برو و این تیر را نشان بده تا شاید درخواست ما را اجابت کنند . دهقان چنین کرد و به دربار شاهنشاه رفت و تیر را نشان داد . ماموران تا تیر شاهنشاه بهرام ر ا دیدن وی را به بارگاه او بردند . دهقان با دیدن بهرام یکه خورد و به زمین افتاد و پوزش خواست که من تو را نشناخته بودم و با تو مانند مردم عادی سخن گفتم . بهرام وی را بلند نمود و از او سپاسگذاری کرد و عبرت گرفتن از داستان سگ رمه او را برایش گفت . سپس شاهنشاه بهرام برای دهقان خلعت هایی گران بها آورد و به او پوشاند و هفتصد گوسپند با میش و سگان نگهبان به وی بخشید
.
پس از این کار بهرام - فساد و ظلم تا سالهای بسیار از ملک ایرانشهر رخت بر بست و اثری از نارضایتی و شکایت دیده نشده

 

سیر الملوک – خواجه نظام الملک – برگ 33

 

اندر حکایت شاهنشاه انوشیروان دادگر

اندر روزگار شاهنشاه نوشیروان دادگر سپهسالاری بود در آذرآبادگان ( آذربایجان ) که وی از همگان
ثروتمندتر و توانگر تر بود . روزی سپهسالار قصد ساخت باغی در آذرآبادگان نمود . پس چندین باغ ر ا خریداری کرد تا همگی را یکی نماید و وسعت بیشتری یابد . در آخرین باغ به مزرعه پیر زنی رسید که کشاورزی میکرد . سپهسالار نزد پیر زن رفت و از او درخواست نمود تا باغش را بفروشد . پیر زن گفت : من همین باغ را از مال دنیا دارم و این نیز ارثی است که از شوهرم به من رسید و با هیج چیز عوض به نام خداوند جان و خرد نخواهم کرد . سپهسالار گوش به سخنان وی نداد و باغ را از وی گرفت و دیواری دور آن کشید
.
سپهسالار از سخنان پیر زن خشم گین شد و هیچ پولی به وی نداد . پیر زن درمانده شد و آهی سر داد و از خدای کمک خواست . سپس در اندیشه این افتاد که از آذرآبادگان راهی مدائن محل زندگی شاهنشاه ملک ایرانشهر شود . در بین راه با خود اینگونه اندیشید که شاید خدایگان از این کار من خشمگین شود و مرا زندانی کند . شاید مرا به بارگاه خدایگان شاهنشاه راه ندهند و . . . به هر روی پس از چند روز به مدائن رسید . در گوشه مزارع نشست تا نوشیروان به شکار آید . روزی نوشیروان از کاخ تیسپون بیرون آمد و راهی شکار شد . در بین راه پیر زن از پشت بوته ها بیرون جست و از نوشیروان کمک خواست
.
نوشیروان از اسپ پیاده شد و به سخنان پیر زن گوش فرا داد . پس از پایان سخنان پیر زن نوشیروان دادگر اشک در چشمانش حلقه زد و از پیر زن پوزش خواست و سوگند یاد کرد که اگر چنین باشد که تو گفتی من پاسخ او را خواهم داد
. سپس پیر زن را سوار بر اسپ کرد و مقداری خوراک و آشامیدنی به وی داد و به او در شهر اسکان داد . نوشیروان چند روزی در اندیشه این بود که چگونه پاسخ این کار سپهسالار را بدهد . بهمین جهت روزی غلامی را فرا خواند و به او گفت که به آذرآبادگان برو و از مردم آنجا در لباس فردی عادی پرسش کن که آیا از کشتزار امسال راضی هستند . آیا از اوضاع کشور راضی هستند یا خیر ؟ سپس از وضع زندگی این پیر زنی برای من خبر بیاور . غلامی راهی آذرآبادگان شد و از مردمان آنجا پرسشهایی نمود . بیشتر مردمان از وضع کشاورزی امسال راضی بودند و هیچ شکایتی دیده شد . از چندین نفر پرسش شد که آیا فلان پیر زنی را می شناسید که در فلان محل سکنی گزیده بود ؟
مردمان گفتند آری او از افراد سر شناس و قدیمی این سرزمین است . شوهر او از دنیا برفت و زمینی به او رسید که در آنجا عمر را سپری میکرد . ولی روزی سپهسالار شهر ملکش را به زور گرفت و وی ر ا آواره کرد و او را دیگر در شهر ندیدیم
. . .
غلام راهی تیسپون شد و عین همان مطالب را به نوشیروان منتقل نمود
. نوشیروان خشمگین شد و وزیران را فرا خواند . سپس مشغول سخنرانی شد : آیا در بین شما کسی توانگر تر از سپهسالاربه نام خداوند جان و خرد آذرآبادگان وجود دارد ؟ همگی گفتند خیر . نوشیروان فرمود : آیا در بین شما کسی زمینهای بیشتر و درهم های بیشتر و جواهرات و گوسپندان بیشتر از سپهسالار آذرآبادگان دارد ؟ همگی گفتند خیر ؟
نوشیروان گفت : آیا اگر چنین شخصی نانی از فقیری بستاند و حق بیچاره ای را ضایع کند عاقبت و جزای کار او چیست ؟ همگی پاسخ دادند این کار نهایت پستی است و هر کاری در خق وی شود سزای اوست
.
نوشیروان پاسخ داد پس چنین کنید که من میگویم : پوست از بدن سپهسالار بکنید و در دروازه شهر آویزان کنید . تا هر وزیر و سپهسالاری اوضاع او را ببیند دیگر فکر خطایی به سر او نیافتد . ما نگهبان مردم هستیم نه ظلم کننده به مردم . سپس پیر زن را فرا خواند و باغ و اسپی به وی داد و او را با نگهبانی روانه آذرآبادگان کرد . سپس نوشیروان فرمان داد درمیدان شهر زنجیری بیاویزید که یک سر آن در میدان شهر و سر دیگر آن در کاخ شاهنشاه بود و زنگی به آن آویزان . تا به هر کس ظلمی شده است خود ر ا به زنجیر برساند و من را آگاه سازد
.
پس از هفت سال هیچ زنگی به صدا در نیامد . تا اینکه روزی زنگ دادگری به صدا در آمد و نوشیروان برخواست و نگهبانان را فرا خواند تا ببیند چه کسی به وی ظلمی شده است . نگهبانان به سر زنجیر مراجعه کردند و دیدن خری خود را به زنجیر می مالد . این خبر را به نوشیروان دادند . نوشیروان فرمان دادشاید به وی ظلمی شده باشد پس بروید و صاحب این خر را برای من بیاورید . نگهبانان صاحب او را آوردند و به پیش نوشیروان بردند . نوشیروان از او پرسید چرا خر تو در شهر آواره است و به کنار زنجیر دادگری آمده است . صاحب خر پاسخ داد
: من این خر را از خانه بیرون کردم و دیگر کاری به او ندارم . زیرا او تا زمانی که جوان بود و توانایی کار کردن داشت آن را در منزل نگهداری می کردم ولی امروز دیگر او توانایی کار کردن ندارد . نوشیروان گفت آیا پسنیدیده است که تا زمانی که این خر بارها ی تو را جابجا می کرده از او نگهداری کنی و از او بار بکشی و حال امروز که ناتوان شده است او را بیرون کنی ؟ سپس صاحب خر را نکوهش کرد و گفت تا زمانی که خر زنده است باید از او نگهداری کنی و او ر ا محترم شماری و مقداری به او درهم داد و او را روانه شهر کرد .
سیر الملوک – خواجه نظام الملک – برگ 46


اندر حکایت شاهنشاه انوشیروان دادگر

روزی نوشیروان دادگر راهی دشت شد و به درون زندگی مردم رفت . در راه پیر مردی را دید نود

ساله که توانایی کار کردن نداشت . او را دید که مشغول کاشتن درختی از میوه است . شاهنشاه نوشیروان شگفت زده شد و از پیر مرد پرسید آیا عمر تو کفاف می دهد که میوه این درخت را ببینی ؟

پیر مرد پاسخ داد انوشه باشید شاهنشاه . آری . " گذشتگان کاشتند و ما خوردیم پس من بکارم تا آیندگان بخورند" . نوشیروان از پاسخ پیر مرد شاد شد و از کیسه خود هزار درهم به پیر مرد داد و به وی گفت درود بر تو با چنین اندیشه ای بس نیکو . پیر مرد سپاسگذاری کرد و گفت هیچ کس زودتر از من حاصل این درخت را ندید ! نوشیروان گفت چه می گویی درخت که هنوز کاشته نشده است
. پیر مرد گفت : اگر من امروز چاله را نمی کندم و درخت را نمی کاشتم هیچ گاه نوشیروان دادگر از این جا عبور نمی کرد و هزار درهم به من پاداش نمی داد . پس این پاداش و میوه آن درخت است که من کاشتم .
نوشیروان دگر باره از سخنان آن پیر مرد شگفت زده شد و دگر بار به او درود فرستاد و هزار درهم

دیگر به او پاداش داد و هر دو شاد از یکدیگر دور شدند
.
سیر الملوک – خواجه نظام الملک – برگ 175

فردوسی بزرگ از مهاجرت مردم دیگر کشورها به ایران در زمان شاهنشاهی نوشیروان

دادگر و اسکان آنان و کسب زندگی چنین میگوید
:
جهانی به ایران نهادند روی برآسوده از درد و از گفتگوی
به ایران زبان ها بیا موختند روان ها به دانش بر افروختند
ز بازار گا نان هر مرز و بوم ز ترک و ز چین و ز هند و ز روم
هر آنکس که از دانش آگاه بود ز گویندگان بر در شاه بود
رد و بخرد و مو بد و ارجمند بد اندیش ، ترسان ز بیم گزند