خواجه نظام الملک :
از دشمنان دوست حذر گر کنی
نکوست با دوستان دشمن تو را دوستی نیکوست
از مردمان بر دو گروه ایمنی
مباد
بر دوستان دشمن و بر دشمنان دوست
اندر حکایت شاهنشاه بهرام گور
گویند که در روزگار شاهنشاهی بهرام گور وی را وزیری
بود که شاهنشاه همه امور کشوری را به و
داده بود و خود از امور کشوری غافل شده بود . وزیر به
فرمان شاهنشاه در تمامی امور دخالت می
نمود و نظرات خود را اعمال می کرد . بهرام گور خود نیز
به شکار و تفریح مشغول شده بود و از امور
ایرانشهر غافل گشته بود . روزی به بهرام خبر رسانند که
اوضاع ایران زمین بد است و مردمان و رعیتان ناراضی از کشور . بهرام اندیشید و
ندانست که از مشکل از کجاست ؟ چندین روز در این اندیشه بود که منشاء ظلم و
نارضایتی مردم را بیابد به همین جهت سر به بیابان گذاشت و مشغول قدم زدن شد
.
در راه به خانه دهقانی رسید و دهقان که بهرام را در
لباس ساده و عامیانه ندیده بود وی را نشناخت وبا وی مشغول صحبت شد و سپس او را به
منزل خود برد . بهرام از اوضاع رمه ها و گوسپندانش پرسید که راضی هستی یا خیر
؟ دهقان شروع به سخن گفت و اینچنین اوضاع را بیان نمود : من روزگاری بسیار رمه
داشتم و سگی پاسبان آنان بود . وضع من بسیار خوب بود و رمه ها روزبروز بیشتر و نیک
تر می شدند .
ولی پس از مدتی دیدم که رمه های من روزبروز کمتر می شوند
و هیچ دلیلی برای آن نیافتم . چندین بار به کمین نشستم تا ببینم آیا دزدی آنان را
می رباید ولی چون در این مکان هیچ اثری از دزد نبود خیالم آسوده گشت که دزد وجود
ندارد . پس اندیشیدم که چگونه ممکن است گوسپندان کم شود ؟ پس از مدتها تلاش یافتم
که سگ که نگهبان رمه ها است با گرگی ماده آمیزش کرده است و با او دوست شده است و
زمانی که گرگ ماده با سگ من به تفریح می روند گرگی دیگر به گوسپندان من زده و آنان
ر ا نابود میکند . پس دلیل بدبدختی خود را یافتم و سگ را بگرفتم و به دار کشیدم تا
نقطه ضعف رمه ها نابود گردد . بهرام با دهقان بدرود گفت و از وی سپاسگذاری کرد و
تیر شکار خود را به دهقان داد و گفت هر زمان که به شهر آمدی ه دربار شاهنشاه برو و
این تیر را نشان بده
شاهنشاه بهرام از سخنان دهقان به شگرفی آمد و با خود
اندیشید که اگر سگ حکم نگهبان رمه ها را دارد پس ما و دولت ما نیز حکم پاسبان
ضعیفان را دارد و وظیفه نگهبانی از مردم به ماست . پس مشکل کشور را باید در خود
بیابیم . . . پس به درون مردم رفت و اوضاع آنان را جویا شد و دید که بسیاری از مردم
ناراضی هستند . بهرام فهمید که نبایستی به وزیر خود اینچنین قدرت می داد و کشور را
به دست او می داد . به همین جهت وزیر را فرا خواند و به او گفت از چه روی به کشور
ما اضطراب روا داشته ای و اوضاع ایران را آشفته نمودی ؟ ما به تو گفتیم که خزانه
را برای وقتهای مبادا نگه داری ولی امروز خزانه خالی است و مردمان ناراضی ؟ تو
پنداشته ای که من به تفریح و شکار هستم از وضع کشور ناآگاه هستم ؟
وزیر شرمسار شد و سخنی نگفت . چند روزی گذشت و بهرام
زندانیان در بند را به پیش خود فرا خواند و از آنان پرسید که شما به چه دلیل امروز
در زندان شاه هستید ؟
یکی پاسخ داد من برادری داشتم که توانگر بود و سرمایه
بسیار داشت . وزیر سرمایه او را گرفت و وی ر ا بکشت . من به ظلم خواهی او برخواستم
ولی امروز در زندان هستم
.
یکی دیگر گفت من باغی داشتم بزرگ و وسیع . روزی وزیر به
باغ آمد و درخواست خرید باغ را داد . من نفروختم ولی وی به زور باغ را از من بگرفت
و هیج پولی به من نداد . سپس مرا به زندان افکند
.
دیگری گفت من مردی بازرگانم و حرفه ام این است که از این
شهر جنسی را خریداری میکنم و در شهر دیگر آن را به قیمت بالاتر می فروشم و درآمد
اندکی از این راه به دستم می آید . روزی من مرواریدی خریدم و خواستم آن را در شهر
دیگر بفروشم . وزیر شما به نزد من آمد و مروارید را از من گرفت و گفت برای دریافت
پولش به دربار بیا . من چند بار به بارگاه آمدم ولی او پاسخی به من نداد و در
نهایت در آخرین بار مرا زندانی کرد
.
دیگری گفت من پسر فلان رعیت هستم . وزیر ملک پدرم را
گرفت و مصادره کرد و او را در زیر تازیانه
بکشت و مرا از ترسش به زندان افکند
.
بهرام چون این سخنان را شنید ستم وزیر بر او آشکار شد و
روانه خانه وزیر شد . وزیر را فرا خواند و او را به دست نگهبانان اسیر کرد . وارد
خانه وی شدند و آنجا را جستجو کردند . در خانه او نامه ای دیدند که وی به دوستان
خود نوشته بود و از آنان خواسته بود به پایتخت بیایند زیرا اوضاع دربار هرج و مرج
است و هر مقدار که پول بخواهند میتوانند دریافت کنند . بهرام با دیدن این نامه خشم
وجودش را فر ا رفت و وزیر را با هفده نفر از یارانش در میدان شهر گرد آورد .
سپس فرمان داد هجده چوبه دار در میدان برپا کنند .
بهرام هر هفده نفر را با وزیر با دار کشید تا درس عبرتی برای دیگر وزیران گردد تا
مبادا دیگران چنین خطایی را تکرار کنند
.
پس از مدتها زن دهقان به وی گفت که به شهر برو و این تیر
را نشان بده تا شاید درخواست ما را اجابت کنند . دهقان چنین کرد و به دربار
شاهنشاه رفت و تیر را نشان داد . ماموران تا تیر شاهنشاه بهرام ر ا دیدن وی را به
بارگاه او بردند . دهقان با دیدن بهرام یکه خورد و به زمین افتاد و پوزش خواست که
من تو را نشناخته بودم و با تو مانند مردم عادی سخن گفتم . بهرام وی را بلند نمود
و از او سپاسگذاری کرد و عبرت گرفتن از داستان سگ رمه او را برایش گفت . سپس
شاهنشاه بهرام برای دهقان خلعت هایی گران بها آورد و به او پوشاند و هفتصد گوسپند
با میش و سگان نگهبان به وی بخشید
.
پس از این کار بهرام - فساد و ظلم تا سالهای بسیار از
ملک ایرانشهر رخت بر بست و اثری از نارضایتی و شکایت دیده نشده
سیر الملوک – خواجه نظام الملک – برگ 33
اندر حکایت شاهنشاه انوشیروان دادگر
اندر روزگار شاهنشاه نوشیروان دادگر سپهسالاری بود در
آذرآبادگان ( آذربایجان ) که وی از همگان
ثروتمندتر و توانگر تر بود . روزی سپهسالار قصد ساخت
باغی در آذرآبادگان نمود . پس چندین باغ ر ا خریداری کرد تا همگی را یکی نماید و
وسعت بیشتری یابد . در آخرین باغ به مزرعه پیر زنی رسید که کشاورزی میکرد .
سپهسالار نزد پیر زن رفت و از او درخواست نمود تا باغش را بفروشد . پیر زن گفت :
من همین باغ را از مال دنیا دارم و این نیز ارثی است که از شوهرم به من رسید و با
هیج چیز عوض به نام خداوند جان و خرد نخواهم کرد . سپهسالار گوش به سخنان وی نداد
و باغ را از وی گرفت و دیواری دور آن کشید
.
سپهسالار از سخنان پیر زن خشم گین شد و هیچ پولی به وی
نداد . پیر زن درمانده شد و آهی سر داد و از خدای کمک خواست . سپس در اندیشه این
افتاد که از آذرآبادگان راهی مدائن محل زندگی شاهنشاه ملک ایرانشهر شود . در بین
راه با خود اینگونه اندیشید که شاید خدایگان از این کار من خشمگین شود و مرا
زندانی کند . شاید مرا به بارگاه خدایگان شاهنشاه راه ندهند و . . . به هر روی پس
از چند روز به مدائن رسید . در گوشه مزارع نشست تا نوشیروان به شکار آید . روزی
نوشیروان از کاخ تیسپون بیرون آمد و راهی شکار شد . در بین راه پیر زن از پشت بوته
ها بیرون جست و از نوشیروان کمک خواست
.
نوشیروان از اسپ پیاده شد و به سخنان پیر زن گوش فرا داد
. پس از پایان سخنان پیر زن نوشیروان دادگر اشک در چشمانش حلقه زد و از پیر زن
پوزش خواست و سوگند یاد کرد که اگر چنین باشد که تو گفتی من پاسخ او را خواهم داد
. سپس پیر زن را
سوار بر اسپ کرد و مقداری خوراک و آشامیدنی به وی داد و به او در شهر اسکان داد .
نوشیروان چند روزی در اندیشه این بود که چگونه پاسخ این کار سپهسالار را بدهد .
بهمین جهت روزی غلامی را فرا خواند و به او گفت که به آذرآبادگان برو و از مردم
آنجا در لباس فردی عادی پرسش کن که آیا از کشتزار امسال راضی هستند . آیا از اوضاع
کشور راضی هستند یا خیر ؟ سپس از وضع زندگی این پیر زنی برای من خبر بیاور . غلامی
راهی آذرآبادگان شد و از مردمان آنجا پرسشهایی نمود . بیشتر مردمان از وضع کشاورزی
امسال راضی بودند و هیچ شکایتی دیده شد . از چندین نفر پرسش شد که آیا فلان پیر
زنی را می شناسید که در فلان محل سکنی گزیده بود ؟
مردمان گفتند آری او از افراد سر شناس و قدیمی این
سرزمین است . شوهر او از دنیا برفت و زمینی به او رسید که در آنجا عمر را سپری میکرد
. ولی روزی سپهسالار شهر ملکش را به زور گرفت و وی ر ا آواره کرد و او را دیگر در
شهر ندیدیم
. . .
غلام راهی تیسپون شد و عین همان مطالب را به نوشیروان
منتقل نمود
. نوشیروان خشمگین شد و وزیران را فرا خواند . سپس مشغول سخنرانی شد : آیا
در بین شما کسی توانگر تر از سپهسالاربه نام خداوند جان و خرد آذرآبادگان وجود
دارد ؟ همگی گفتند خیر . نوشیروان فرمود : آیا در بین شما کسی زمینهای بیشتر و
درهم های بیشتر و جواهرات و گوسپندان بیشتر از سپهسالار آذرآبادگان دارد ؟ همگی
گفتند خیر ؟
نوشیروان گفت : آیا اگر چنین شخصی نانی از فقیری بستاند
و حق بیچاره ای را ضایع کند عاقبت و جزای کار او چیست ؟ همگی پاسخ دادند این کار
نهایت پستی است و هر کاری در خق وی شود سزای اوست
.
نوشیروان پاسخ داد پس چنین کنید که من میگویم : پوست از
بدن سپهسالار بکنید و در دروازه شهر آویزان کنید . تا هر وزیر و سپهسالاری اوضاع
او را ببیند دیگر فکر خطایی به سر او نیافتد . ما نگهبان مردم هستیم نه ظلم کننده
به مردم . سپس پیر زن را فرا خواند و باغ و اسپی به وی داد و او را با نگهبانی
روانه آذرآبادگان کرد . سپس نوشیروان فرمان داد درمیدان شهر زنجیری بیاویزید که یک
سر آن در میدان شهر و سر دیگر آن در کاخ شاهنشاه بود و زنگی به آن آویزان . تا به
هر کس ظلمی شده است خود ر ا به زنجیر برساند و من را آگاه سازد
.
پس از هفت سال هیچ زنگی به صدا در نیامد . تا اینکه روزی
زنگ دادگری به صدا در آمد و نوشیروان برخواست و نگهبانان را فرا خواند تا ببیند چه
کسی به وی ظلمی شده است . نگهبانان به سر زنجیر مراجعه کردند و دیدن خری خود را به
زنجیر می مالد . این خبر را به نوشیروان دادند . نوشیروان فرمان دادشاید به وی
ظلمی شده باشد پس بروید و صاحب این خر را برای من بیاورید . نگهبانان صاحب او را
آوردند و به پیش نوشیروان بردند . نوشیروان از او پرسید چرا خر تو در شهر آواره
است و به کنار زنجیر دادگری آمده است . صاحب خر پاسخ داد
: من این خر را از خانه بیرون کردم و
دیگر کاری به او ندارم . زیرا او تا زمانی که جوان بود و توانایی کار کردن داشت آن
را در منزل نگهداری می کردم ولی امروز دیگر او توانایی کار کردن ندارد . نوشیروان
گفت آیا پسنیدیده است که تا زمانی که این خر بارها ی تو را جابجا می کرده از او
نگهداری کنی و از او بار بکشی و حال امروز که ناتوان شده است او را بیرون کنی ؟
سپس صاحب خر را نکوهش کرد و گفت تا زمانی که خر زنده است باید از او نگهداری کنی و
او ر ا محترم شماری و مقداری به او درهم داد و او را روانه شهر کرد .
سیر الملوک – خواجه نظام الملک – برگ 46
اندر حکایت شاهنشاه انوشیروان
دادگر
روزی نوشیروان دادگر راهی دشت شد و به درون زندگی مردم
رفت . در راه پیر مردی را دید نود
ساله که توانایی کار کردن نداشت . او را دید که مشغول
کاشتن درختی از میوه است . شاهنشاه نوشیروان شگفت زده شد و از پیر مرد پرسید آیا
عمر تو کفاف می دهد که میوه این درخت را ببینی ؟
پیر مرد پاسخ داد انوشه باشید شاهنشاه . آری . "
گذشتگان کاشتند و ما خوردیم پس من بکارم تا آیندگان بخورند" . نوشیروان از
پاسخ پیر مرد شاد شد و از کیسه خود هزار درهم به پیر مرد داد و به وی گفت درود بر
تو با چنین اندیشه ای بس نیکو . پیر مرد سپاسگذاری کرد و گفت هیچ کس زودتر از من
حاصل این درخت را ندید ! نوشیروان گفت چه می گویی درخت که هنوز کاشته نشده است
. پیر مرد گفت :
اگر من امروز چاله را نمی کندم و درخت را نمی کاشتم هیچ گاه نوشیروان دادگر از این
جا عبور نمی کرد و هزار درهم به من پاداش نمی داد . پس این پاداش و میوه آن درخت است که
من کاشتم .
نوشیروان دگر باره از سخنان آن پیر مرد شگفت زده شد و
دگر بار به او درود فرستاد و هزار درهم
دیگر به او پاداش داد و هر دو شاد از یکدیگر دور شدند
.
سیر الملوک – خواجه نظام الملک – برگ 175
فردوسی بزرگ از مهاجرت مردم دیگر کشورها به ایران در
زمان شاهنشاهی نوشیروان
دادگر و اسکان آنان و کسب زندگی چنین میگوید
:
جهانی به ایران نهادند روی برآسوده از درد و از
گفتگوی
به ایران زبان ها بیا موختند روان ها به دانش بر
افروختند
ز بازار گا نان هر مرز و بوم ز ترک و ز چین و ز هند و ز
روم
هر آنکس که از دانش آگاه بود ز گویندگان بر در شاه بود
رد و بخرد و مو بد و ارجمند بد اندیش ، ترسان ز بیم گزند