ایران

تاریخی

ایران

تاریخی

می خواهم چیزی بگویم...

می خواهم چیزی بگویم... 

 

فقر همه جا سر میکشد... 

 

فقر گرسنگی نیست...فقر عریانی هم نیست.  

فقر چیزی نداشتن است... ولی آن چیز پول نیست...طلا و غذا نیست.  

فقر همان گردو خاکی است که بر کتاب های فروش نرفته یک کتاب فروشی می شیند...  

فقر تیغه های برنده ماشین بازیافت روزنامه است که رورنامه های برگشتی را خرد می کند.  

فقر پوست موزی است که از پنجره یک اتومبیل به خیابان انداخته می شود... 

 

فقر شب را بی غذا سر کردن نیست...  

 

فقر روز را بی اندیشه سر کردن است...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد