مردی میانسال، همراه پسر خود روبروی پنجره نشسته بود و هر دو به کار خود مشغول بودند. پدر، به خاطرات گذشته می اندیشید و پسر در فکر تسخیر فردا.
پدر، به پنجره نگاه می کرد و پسر، کتاب فلسفی و روشنفکرانه مورد علاقه خود را مطالعه می کرد. ناگهان کلاغی بر روی لبه پنجره نشست. پدر، با نگاهی عمیق از پسر پرسید: این چیه ؟ پسر، متعصبانه نگاهی به پدر کرد و گفت: خب، این یک کلاغه. پدر با تکان دادن سر، حرف او را تایید کرد.
دقایقی بعد، پدر دوباره از پسر پرسید: این چیه که روی پنجره نشسته؟ پسر با تعجب بیشتری گفت: پدر، گفتم که اون یک کلاغه ᴉ ولی باز هم پدر پرسید اون چیه؟ پسر برای سومین بار یر از کتاب برداشت و گفت: کلاغه، پدر ᴉ گفتم که کلاغه ᴉ پدر، برای بار چهارم دوباره پرسید: این چیه لبه پنجره نشسته است؟
پسر، این بار عصبانی شد و با فریاد گفت: اگر نمی خواهی بگذاری کتابم را بخوانم، بگوᴉ پدرجان، چند بار بگم اون یه کلاغه و دیگه هم ازم نپرسید.
پدر، نگاه خود را به نگاه پسر قفل کرد و گفت:
دقیقاً 27 سال پیش که تو در دوران کودکی خود بودی، من و تو اینجا نشسته بودیم و یک کلاغ در روی لبه پنجره نشسته بود و تو این سوال را بیش از صد بار پرسیدی و من هم هر بار با شوق و شور زیاد، به تو جواب می دادم و می گفتم که این یک کلاغه